روزهای نچندان دوری را یاد می آورم. دختری شاد و سرزنده بودم با آرزوهای بزرگ ولی نه دور از دسترس
زمانی را یادم می آید که زمزمه های خواستگار که می آمد اسب سرکش درونم دیوانه می شد و طغیان می کرد و گاه آرام بودم و صبور و گاه همچون رگباری غرنده ولی زودگذر
سرگرم بودم با درسهایم و آرزوهایم. آرزوی درس خواندن، علاقه مختصری به موسیقی و گاه نوشتن
و این ازدواج بی موقع مرا به افق آرزوهایم پرتاب کرد و ده سال زندگی بی ثمر و خسته کننده و حالا شده ام زنی تنها در گوشه خانه ای تاریک
به آرزوهایم که فکر می کنم خنده ام می گیرد... به دخترم که می نگرم به شادی و سرزندگی اش بغض می کنم... و گاه تعجب می کنم از خودم از اینکه زمانی نه خیلی قبل شاید همین چند ماه گذشته به قدری بغض و کینه و نفرتم زیاد بود که هزاران هزار پول و زندگی و طلا و خانه ... به اخمی ندادم و حالا به بخشش مبلغی ناچیز خرسندم
قبلا لباسها و تفریحات و مسافرتها راضی ام نمی کرد و حالا کنج خانه ای تنها و اندک مایحتاج زندگی مرا راضی کرده است در عجبم در عجبم در عجب
شاید انسان نیستم و شاید عاقل نیستم و حتما دیوانه ام اما نه سخت شکست خورده ام و حالا در تکاپوی ساختنی دوباره
ساختن با دستی تنها سخت است برای یک زن
چقدر فضای بلاگفا سوت و کوره!!!
مرا روزهای سختی در پیش روست... الهی مددی!!!
بعضی روزها دلم خیلی میگیره یعنی روزهایی که باید کسی باشد که پی کارهای ماشین و یا خونه رو بگیرد ولی نیست کسی
نبودن ها قابل تحمل اند و شاید قابل جبران ولی ترحم ها نه قابل تحمل اند و نه قابل جبران